سفارش تبلیغ
صبا ویژن
انتخابات مجلس در کوهدشت
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
نوشته شده در تاریخ 90/2/10 ساعت 12:19 ص توسط محمدکاظم یاری


 

خیلی سخته ها!نه؟؟

.
.
.
.
می پرسی چی سخته؟؟عجله نکن میگم بهت...

اینکه یه چیزی مثل پتو همش روی سرت سنگینی کنه.اینکه یه تیکه پارچه ی سیاهو وسط چله ی تابستون با خودت ببری اینور و اونور!اینکه مثل د مده ها یه کیسه خواب دور خودت بپیچی!!اصلا فلسفه ی این تیکه پارچه ی مشکی  چیه که هر جا باهاش میری دیگه هیچ پسری نگاتم نمیکنه حالا بماند که چقدر مسخره میشی!راستی اسمش چی بود؟؟؟تو افکار خودم غرق بودم که با دست های چروکیده و پینه بستش دست روی شونم گذاشت و گفت:اسمش چادره ننه جون.با بهت نگاهش کردم ...به موهای حنا شدش که با یه روسری گلدار قایمشون کرده بود.همون طور که دست می برد سمت سماور بغل اتاق و چایی می ریخت،شروع کرد به حرف زدن؛ همون حرفایی که برام مثل گنج بود همون حرفایی که کلام الله توش موج میزد...

- چادر نوره ننه جون،عشقه.برای سر کردن چادر باید انگیزه داشت.چه انگیزه ای بالاتر از عشق به خدا؟!این حرفا شعار نیست که بچه های امروزی بهش میگن افکار قدیمی.حتی اگر قدیمی هم که باشه مگه هر چی قدیمیه باید ریختش دور؟؟عاشق نشدی ننه جون!هر وقت عاشقش شدی میفهمی چی میگم دخترم.تو که عاشق نیستی،اون که هست...

چایی رو گذاشت جلوم،با گوشه ی روسریش مروارید هایی که از چشماش روی گونه هاش می لغزید رو پاک کرد و رفت...من ماندم و حوض مواج افکارم...

 

 

 

 

 



  



نوشته شده در تاریخ 90/2/10 ساعت 12:19 ص توسط محمدکاظم یاری


باز هم سلام بانو!

غریبه نیستم از همین حوالی زمین؛ این سیاره رنج با تو سخن می گویم.

میدانم سیاره ام را میشناسی و رنجش را! چون همه می دانند بیش از همه این یادگار بر قلب شما و عزیزان شما حک گردیده است...

اما!

شرمنده تر ازین هستم که ما حتی در نبود شما هم این یادگاری تلخ را از زمین برایتان می فرستیم....

ما در ایام عزاداری شما  به طور مفصل و با شادی هرچه تمام تر جشن های عروسیمان را برگزار می کنیم تا همیشه این شروع تازه ی زیستن؛ ما را به یاد مظلومانه رفتن شما بیندازد و چه بی انصافیم ما....

ما در ایام عزادار شما از رسانه ملی خود طنزی پخش می کنیم که چهار چرخ قلب هر شیعه عزاداری که آن را ببیند پنچر میکند.و چه بی انصافیم ما....

ما در ایام عزاداری شما؛آری ما که قرار است پیرو باشیم و شما الگو، زلف بر باد می دهیم، مانتو های بسیار زیبای رنگی می پوشیم که کلا کمتر از یک متر پارچه هم خرج دوختشان نشده (واین از عجایب خیاطان قرن ماست)و چهره رنگین میکنیم ودر شلوغ ترین معابر با افتخارگام مینهیم ما حتی حداقل مثل کسانی هم نیستیم که همه ماه رمضان را روزه نمیگیرند جز شب قدرش ما حتی به خاطر خدا هم برای شما ارزشی قائل نیستیم و چه بی انصافیم ما...

خلاصه بانو! ما منتظر ظهور که نه ما به تعویق اندازنده ظهور فرزندت هستیم و چه بی انصافیم ما....




  



نوشته شده در تاریخ 90/2/10 ساعت 12:19 ص توسط محمدکاظم یاری


قرار بود امشب مامان جونم بیان خونه ی ما...برای همین بعد از دعای کمیل ساعت 10 تو ی حرم قرار گذاشتیم که بعدش باهم  برگردیم خونه ی ما...

دعای کمیل ساعت 10 تموم نشد، 10:15 بود که مامانم بهم گفتن برم داخل دنبالشون تا دعا تموم میشه برگردیم....اخه مامان بزرگم همیشه نزدیک ضریح می شینن...وقتی رسیدم ، هنوز دعاها و نمازهاشون تموم نشده بود...منم از دور ضریحُ نگاه میکردم و منتظرشون بودم.باخودم گفتم برم یکمی نزدیکتر (زیر قبه ) تا زیارت مامان جونمم تموم شه و منم معطل نباشم....

معمولا نزدیکِ نزدیک نمیرم،اخه احساس میکنم همین قدر که میتونم زود زود بیام حرم نعمت بزرگیه و اون زائرایی که از دور میان مشهد، عطش بیشتری دارن..واسه ی همین از ورودی قبه که رد شدم میخواستم برم تو کنج بایستم که راحت باشم...که یک دفعه از پشت به سمت ضریح هُلم دادند...وسط جمعیتی بودم که میخواستن یه جورایی برسن به ضریح...واقعا نمیدونم چی شده بود اونجوری رفتم توشون...اصلا دست خودم نبودم...همینجوری هُلم میدادند فقط..با فشار جمعیت به ضریح نزدیکتر میشدم....دستمو دراز کردم و بدون هیچ حرکت اضافه و فشاری ایستادم که اگه قراره دستم برسه خوده صاحب خونه برسونه...چند دقیقه ای با حرکت جمعیت این طرف و اون طرف شدم...و  بعد از چند دقیقه نوک انگشتام بهش خورد...چشمامو بستمو و با تمام وجودم حسش کردم...فقط نوک انگشتام میخورد و با حرکت جمعیت تکون میخورد...اصلا نمیخواستم کسی اذیت بشه..برای همین هیچ حرکتی نمیکردم...خودمو سپرده بودم به جمعیت...که کم کم کف دستم با سطح ضریح مماس شد... با اینکه هنوز از ضریح فاصله داشتم  اما حس میکردم اقا دستمو گرفته......وقتی دستم کامل به ضریح خورد خواستم که برگردم ..همین قدری که اقا لطف کرده  بود و کشونده بود جلو برام بس بود....اما یک دفعه جلوم باز شد... و با یه فشار محکم از پشتم ،تمام صورت و بدنم چسبید به ضریح...همش خیلی اتفاقی اتفاق افتاد و من تو هیچ کدوم اراده ای نداشتم....احساس میکردم امام رضا منِ گناه کار ِ رو سیاهُ تو سایه ی خودش گرفته....حس میکردم مزد همه ی این 30 روزُ ،که با هر سختی  که شده رفتم، گرفتم....بوسیدمو و دستمو کشیدم..اصلا انتظار نداشتم که زیارتم اینجوری باشه.....و  از این همه لطف آقا شرمنده شدم...آقا خیلی مهربونه، کاری نداره که کی چیکار کرده! چقدر نمکدون شکسته...چقدر ادم بدیه.....بدون حساب به همه لطف میکنه....

امروز روز هشتم اردیبهشت بود....و روز سی ام حرمم...هشتم هر ماه برای من معنی خاصی داره...و من امروز مورد لطف اقا قرار گرفتم....هیچ چیز از این بالاتر نیست....و هیچ جوری نمیتونم شکرشو به جا بیارم....

خدایا من میدونم که خیلی وقتا از داشتن بنده ای مثل من غصه خوردی....

میدونم که به جای اینکه مایه ی فخرت باشم باعث شرمندگیت شدم... 

میدونم  که اگه صفت " ستار العیوبِ تو "  نبود من هم انقدر وجه ی موجهی نداشتم...

اینو هم میدونم که وعده ی بخشش رو به همه  دادی ....

منم امید به بخششت دارم...

 



  



نوشته شده در تاریخ 90/2/10 ساعت 12:19 ص توسط محمدکاظم یاری


بسم الله الرحمن الرحیم

آمده بودند پسرت را ببرند . چنان بر در می زدند که دیوار های خانه ات به لرزه در آمد .خیلی طول نکشید که خانه ات پر از سرباز شد . پسرت را دیدی که هیکل نحیفش زیر دست و پای سربازان آل خلیفه کتک می خورد . یاد قاسم افتادی و علی اکبر و دلت سوخت از داغی که زینب در کربلا چشید

فریاد از تمام وجودت برخاست "الله اکبر الله اکبر "

.بی اراده . خودت هم نفهمیدی چه اتفاقی افتاد . این همه نیرو از کجا آمده بود ... فقط کربلا را می دیدی و خیمه های سوخته را و دخترکان در حال فرار را و زینب را که مثل شیر در مقابل یزیدی ها ایستاده بود

"الله اکبر الله اکبر "

خانه ات را به هم ریخته بودند . ظرفهایت را شکسته بودند . پسرت را کتک زده بودند و سوار ماشین کرده بودند اما تاب تحمل حتی صدای فریادت را هم نداشتند . فرمانده یوغور آل خلیفه با چشمان غضب آلود فریاد زد :خفه شو پیر زن

باز هم جراتت بیشتر شد "الله اکبر الله اکبر "

-بهت گفتم خفه شو پیرزن .

و تفنگش را به سمتت گرفت . دنیا دیگر برایت ارزشی نداشت و مگر خون تو رنگینتر از خون پسرت بود و خون پسرانت که در خیابان و بیمارستان جانشان را تقدیم کرده بودند .و خون قاسم و علی اکبر و عون و...

-بزن . مرا هم بکش ..."الله اکبر الله اکبر "

حالا فریادت وحشتش را بیشتر کرده بود . خواست تیری رها کند اما هیبت فریادت تمام بدنش را به لرزه در آورد . به عقب برگشت و همراه دوستان پلیدش تو را تنها گذاشت . تو را و دلت را که همراه پسرت رفته بود ...

 



  



نوشته شده در تاریخ 90/2/10 ساعت 12:19 ص توسط محمدکاظم یاری


امروز بعد از یک ماه و اندی کار مداوم و طاقت فرسا پس از پایان شیفت رفتیم که حالی به بدنمان برسانیم نه آقا اگر فکر می کنید حال ما از نوع خوردن.....یا کشیدن....یا نوشیدن..... و غیره باید عرض کنم که خیر سخت  منحرف هستید."ما کلا نشعه ی طبیعتیم آره قربون داداش"
بعله رفتیم و خندان و شادان خودمان را رساندیم به ماسازور که هر چند یکبار نقشی در حال رساندن به بدن ما دارد و از آنجایی که ما بدون وقت قبلی رفته بودیم و از آنجایی که ساعت هشت شب تازه به مکان مذکور رسیده بودیم تا این عملیات حال رسانی به اتمام برسد یک سه چهار ساعتی طول کشید .چه دردسرتان بدهم از آنجا که بیرون آمدم رفتیم به یک سوپرمارکتی که مخصوص خارجی هاست و می شود اکثر مواد غذایی مورد نیاز خارجی ها که در فروشگاههای معمول کمتر پیدا می شود را از آنجا تهیه کرد .مشغول نگاه کردن به محصولات و پیدا کردن وسایل مورد نیازم بودم که یک آقایی آمد و خیلی مودب سلام کرد و پرسید اهل کجایی .من هم تنها به جواب سلام  اکتفا کردم . دوباره پرسید اهل کدام کشوری ؟ گفتم :ایران.
در همین حال هم قفسه ها را برای پیدا کردن ماکارونی و تن ماهی"شام شب" جستجو می کردم .
این بنده ی خدا هم دنبال من راه می رفت .من هم که کمی ترسیده بودم خودم را جلوی باجه ی خانم فروشنده رساندم و ایستادم بلکه ایشان انصراف بدهد و برود .نخیر آقا گیر داده بود سه پیچ!!!
گفت من دکترم و من هم گیج و حیران نگاهش می کردم و سکو تــــــــــــــــــــــــــت
دوباره گفت تو الان داری با یک دکتر صحبت می کنی!!!! خلاصه از ما انکار و اون اصرار  بلاخره من خودم را سرگرم صحبت با فروشنده کردم و یکی آمد دست این بنده ی خدا را کشید و برد از مغازه بیرون .
از فروشنده پرسیدم :چش بود این؟گفت: سرخوش بود یا خجسته یا ...
تاره دوزاری ما آنموقع افتاد"عجب ضرب المثل باحالی یادتونه انگار یه قرن پیش استفاده می کردیم از دوزاری"
خلاصه از سوپری بیرون آمده نیامده دیدم یک آقایی خجسته تر از آن آقا چسبیده به یک آقای دیگر"البته او دیگر خجسته نبود یا کمتر خجسته بود" . دارد زارزار مثل ابر بهار گریه می کند و حرف میزند آقا چشمتان روز بد نبیند تا ما را دید از آن آقایی که بهش چسبیده بود و طرف داشت خودش را می کشت که از خودش جدایش کند و موفق نمیشد کنده شد و با سرعت هزار بسوی من دوید و من هم با سرعتی مافوق هزار به سوی فروشنده ی سوپر مارکت !!!!
بله آقا آن موقع به این نتایج ارزنده رسیدم که اولا حال به بدن را موکل کنم به ساعتی قبل از ساعات تردد خجسته حالان و دیر وقت بیرون از خانه نباشم
دوما یک مشت به شکمم بزنم و همین طور قید ماکارونی با سس تن ماهی را .
سوما از مناطق خجسته خیز عبور و مرور نکنم.
"آن منطقه به شدت خجسته خیز است"دلیلش هم کثرت هتلها و وجود خارجی ها و خجسته دلان ارجمند.
یک نصحیت هم به خانمهای فوق العاده محترم کنم که همیشه یک بادی گارد محترم از جنس مرد نظیر پدری برادری همسری نامزدی . بالاخره وقنی یک خانوم محترم می خواهد تا دیروقت بیرون باشد تنها نباشد بهترست دیگر.
 قدر مملکت خودمان را بدانیم به خدا!
و مهمتر از همه این که یک جایی خواندم یا حدیثی بود روایتی ..یادم نیست اما به خاطر دارم مظمون را که: اگر می خواهی در مظن اتهام کسی قرار نگیری خودت را در موقعیت آن  قرار نده. مثلا دوستی هست که همه لابالی می شناسندش خوب دوستی با این فرد اجازه ی برچسب زدن به تو را هم می دهد.گرفتید؟ "بابا چرا منو تو این موقعییت قرار میدین"
خودم هم نفهمیدم چی شد!
تا بعد یا حق



راستی امروز با عزیزی در ایران صحبت کردم و صدایی که چون قلبش مهربان بود و گیرا .باید ثبتش می کردم قبل از این که ذوق مرگ شوم.



  



نوشته شده در تاریخ 90/2/10 ساعت 12:19 ص توسط محمدکاظم یاری


آنتوان چخوف : خوشبختی وجود ندارد و ما خوشبخت نیستیم ، اما می توانیم این حق را به خود دهیم که در آرزوی آن باشیم .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

جبران خلیل جبران : مردم ! هشدار ! که زیبایی زندگانی ست ، آن زمان که پرده گشاید و چهره برنماید .
لکن زندگی شمایید و حجاب خود ، شمایید .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
زیبایی قامت بلند ابدیت است ، نگران منتهای خویش در زلال آینه .
اما صراحت آینه شمایید و نهایت جاودانه شمایید .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

شوپنهاور : با مصلحت دیگران ازدواج کردن در جهنم زیستن است .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

فردریش نیچه :افراطی ترین صورت هیچ انگاری می تواند این دیدگاه باشد که همه باورها ؛ همهء چیزی را حقیقی انگاشتن ها لزوما" به خطا می روند ؛ به این علت ساده که هیچ دنیای واقعی در کار نیست .

چنین است یک ظاهر دورنمایی که از درون ما سرچشمه گرفته است .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

برانچ کامل : خوشبین اظهار میدادر که ما در بهترین دنیای ممکنه به سر می بریم و بدبین بیمناک است که نکند سخن او راست باشد

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
شاتو بریان : خوشبختی توپی است که وقتی می غلتد به دنبالش می رویم و وقتی توقف می کند به آن لگد می زنیم .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

باربارا استراسیند : هرگز نمی خواهم به واسطه محدودیت هایم، محدود شوم

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

بزرگمهر :اگر کسی نه در وقت ضرورت سخن گفت قدرش شکسته می شود .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

اُرد بزرگ : این دیدگاه اشتباست که بپنداریم مرد توانا ، فرزندی همچون خود خواهد داشت .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

آنتوان چخوف : خوشبختی وجود ندارد و ما خوشبخت نیستیم ، اما می توانیم این حق را به خود بدهیم که در آرزوی آن باشیم .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

شوپنهاور : اسرار شخص ، مانند زندانیانی است که چون رها شوند تسلط بر آنها غیر ممکن است .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

بوخوالد : تنها علاج عشق، ازدواج است.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

آنتوان چخوف : انسان همان چیزی است که باور دارد .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

ارد بزرگ : اندیشه و سخن ریش سفید ، برآیند صبوری ، مردمداری و سرد وگرم چشیدگی روزگار است .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

فردریش نیچه :از کدامین ستاره بر زمین افتادیم تا در اینجا یکدیگر را ملاقات کنیم.؟

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

شیللر : زمان برای هیچ کس نه متوقف می شود نه بر می گردد ونه اضافه می شود.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

ارد بزرگ : ارزش استاد را دانستن هنر نیست ، بلکه بایستگی است .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

اپیکتوس : اگر می خواهی خوب باشی باید اول معتقد باشی که بد هستی .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

اُرد بزرگ : استخوان بندی فریاد در هنگامه رستاخیز ، پاسخگویی به هزاران ستم بی صداست .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

اپیکتتوس : هرگز درباره چیزی نگو آن را از دست داده ام ، بلکه فقط بگو آن را پس داده ام .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

بزرگمهر :اگر پرسند کیستی باید هنرهای خویش را بشماری .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

اُرد بزرگ : الگوی انسانی شما هر چه بزرگتر باشد سرنوشت زیباتری در برابر شماست .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

پوپ : بهترین راه برای اثبات صفای ذهنی ما نشان دادن خطاهای ان است . نهر آبی که ناپاکیهای بستر خود را نمایش می دهد به ما می فهماند آب پاک و صاف است .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

ابراهام لینکلن : اگر نمی خواهی در حق تو داوری شود درباره دیگران داوری نکن

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

ارد بزرگ : اگر خرد را پیش نگیریم از کردارمان همیشه آزارده خاطریم .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

شوپنهاور : هر جدایی یک نوع مرگ است و هر ملاقات یک نوع رستاخیز .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


پاتریک هانری : مرد بزرگ تنها به خود متکی است و جز از خود از هیچکس چیزی طلب نمی کند ولی مردان کوچک از دیگران توقع دارند .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

آندره ژید : به نظر من ما روزی خواهیم مرد که نخواهیم و نتوانیم از زیبایی لذت ببریم و در صدد نباشیم آن را دوست بداریم .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

جبران خلیل جبران : تاسف ، ابرسیاهی است که آسمان ذهن آدمی را تیره می سازد در حالی که تاثیر جرائم را محو نمی کند .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

یحیی برمکی : اندیشه دریایی است که مروارید آن فلسفه و فرزانگی است .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

اُرد بزرگ : آن که نمی تواند از خواب خویش برای فراگیری دانش و آگاهی کم کند توانایی برتری و بزرگی ندارد .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

ونیسنت لمباردی : مهم نیست اگر زمین بخورید، مهم دوباره برخاستن است .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

شوپنهاور : اگر با خونسردی گناهان کوچک را مرتکب شدیم ، روزی می رسد که بدترین گناهان را هم بدون خجالت و پشیمانی مرتکب می شوبم .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

ویر : زندگی از سه جزء تشکیل شده است:آنچه بوده ، آنچه هست و آنچه خواهد بود.بیائید تا از گذشته برای حال استفاده کنیم و در حال چنان زندگی کنیم که زندگی آینده بهتر باشد. شکل دادن به زندگی وظیفه خودمان است به صورتی که آنرا بسازیم ، این بازسازی مایه زیبایی و یا مایه شرمساری ما می شود.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

ویلیام ماتیوس : نخستین قانون موفقیت تمرکز است . یعنی همه نیروهای خود را روی یک نقطه متمرکز کنید ، مستقیما به سراغ همان بروید و به چپ و راست منحرف نشوید.
 



  



نوشته شده در تاریخ 90/2/10 ساعت 12:19 ص توسط محمدکاظم یاری


و بشار اسد
گویند مخالفانت را می کشی
از حقیر به شما نصحیت! که کار خوبی نمی کنی که اگر خون بی گناهی در حکومت تو ریخته شود و تو در آن دخیل باشی .
اما خنده ام می گیرد از مخالفت دُوَل غرب با تو و دلسوزیشان برای معترضانت، که همسایه ات اسرائیل شصت سال است آدم می کشد و اینها کر ، کور و لال هستند و خون بیگناهان فلسطینی دل پررحم اینها را به درد نمی آورد !؟


  



نوشته شده در تاریخ 90/2/10 ساعت 12:19 ص توسط محمدکاظم یاری


در مدینه که باشی در بیرون حرم تا چشم کار می کند مغازه و فروشگاه هست که بتواند زائران را خجالت زده خود کند و حالا در این چند روزه که با هزار اشک و انابه به درگاه الهی به این سفر مشرف شده اند بتوانند به همه سر بزنند.

باز در این میان هستند کسانیکه فرصت را از دست نداده و خواب و خوراک را به خود حرام کرده اند و طواف همه فروشگاه های عام و خاص مدینه را نصیب خود کرده اند و به رسم وفا ، به هر هموطن که می رسند نشانی فروشگاه های آنتیک و برند و تخفیف را مانند رادیو پیام خودمان اعلام می کنند و بر رکوع خود چنان می افزایند که هرچه جنس بونجول چینی و غیر چینی است در پاچه ایشان فرو می رود که چه ؟

باید حمالی اهل خانه و حرم را کرد که اگر نشود این چه می شود که نگو و نپرس!

  ادامه مطلب...


  



نوشته شده در تاریخ 90/2/10 ساعت 12:19 ص توسط محمدکاظم یاری


 

به نام خدا

    با عرض سلام

 قصد دارم توی این وبلاگم آموزش خنثی سازی بعضی مینها رو بهتون آموزش بدم

    تذکر:

هدف از نشر این مطالب تنها آشنایی علاقمندان به خنثی سازی مین می باشد و هرگونه سوء استفاده از این مطالب بر عهده خود شخص میباشد.

آموزش خنثی سازی مین های ضد نفر  (antipersonnel mine)

1-    مین گوجه ای

نام اصلی :TS-50
نام متداول : گوجه ای
کشور سازنده : ایتالیا
جنس بدنه : پلاستیک
رنگ بدنه : زیتونی ، سبز ، کرم
خرج اصلی : آر.دی.اکس(RDX) در نمونه هایی دیگر خرج پتن(PTEN) نیز مشاهده شده است .
خرج کمکی : -
نوع ماسوره : فشاری سرخود
اندازه و ابعاد : ارتفاع 5 /4 سانتیمتر ، قطر 9 سانتیمتر
وزن کل : 190 گرم
وزن خرج اصلی : 54 گرم
وزن چاشنی : 2 گرم
تعداد چاشنی : یک عدد انفجاری
نیروی لازم جهت عملکرد : 8 تا 13 کیلوگرم
اثر و قدرت انفجار: این مین پس از انفجار ، اجسام اطراف خود را بصورت ترکش در می آورد.
شعاع خطرناک : 8 تا 10 متر
شعاع تامین : 20 تا 30 متر 

   روش خنثی سازی: در ته مین در نقطه مرکزی یک درپوش که به بدنه مین پیچ شده دیده می شود . با باز کردن این در پوش چاشنی مین خارج می شود و مین خنثی میگردد.

مین گوجه ای

 

مین گوجه ای

 

مین گوجه ای

 

مین گوجه ای



  



نوشته شده در تاریخ 90/2/10 ساعت 12:19 ص توسط محمدکاظم یاری


آیا کلبه شماهم در حال سوختن است؟

http://lookintomyowl.com/images/lois_dodd-burning_house_with_clapboards-2007.jpg
تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، با بیقراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا او را نجات بخشد، ساعتها به اقیانوس چشم می‌دوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد.
سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از کلک بسازد تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید، روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود،اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟»
صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می‌شد از خواب برخاست، آن می‌آمد تا او را نجات دهد.
مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟»
آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!»
آسان می‌توان دلسرد شد هنگامی که بنظر می‌رسد کارها به خوبی پیش نمی‌روند، اما نباید امیدمان را از دست دهیم زیرا خدا در کار زندگی ماست، حتی در میان درد و رنج.
دفعه آینده که کلبه شما در حال سوختن است به یاد آورید که آن شاید علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند.
برای تمام چیزهای منفی که ما بخود می‌گوییم، خداوند پاسخ مثبتی دارد،
تو گفتی «آن غیر ممکن است»، خداوند پاسخ داد «همه چیز ممکن است»،
تو گفتی «هیچ کس واقعاً مرا دوست ندارد»، خداوند پاسخ داد «من تو را دوست دارم»،
تو گفتی «من بسیار خسته هستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو آرامش خواهم داد»،
تو گفتی «من توان ادامه دادن ندارم»، خداوند پاسخ داد «رحمت من کافی است»،
تو گفتی «من نمی‌توانم مشکلات را حل کنم»، خداوند پاسخ داد «من گامهای تو را هدایت خواهم کرد»،
تو گفتی «من نمی‌توانم آن را انجام دهم»، خداوند پاسخ داد «تو هر کاری را با من می‌توانی به انجام برسانی»،
تو گفتی «آن ارزشش را ندارد»، خداوند پاسخ داد «آن ارزش پیدا خواهد کرد»،
تو گفتی «من نمی‌توانم خود را ببخشم»، خداوند پاسخ داد «من تو را ‌بخشیده ام»،
تو گفتی «من می‌ترسم»، خداوند پاسخ داد «من روحی ترسو به تو نداده ام»،
تو گفتی «من همیشه نگران و ناامیدم»، خداوند پاسخ داد «تمام نگرانی هایت را به دوش من بگذار»،
تو گفتی «من به اندازه کافی ایمان ندارم»، خداوند پاسخ داد «من به همه به یک اندازه ایمان داده ام»،
تو گفتی «من به اندازه کافی باهوش نیستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو عقل داده ام»،
تو گفتی «من احساس تنهایی می‌کنم»، خداوند پاسخ داد «من هرگز تو را ترک نخواهم کرد»،

¤ نوشته شده در ساعت 9:?6 ‎ق.ظ توسط



  




  پیام رسان 
+ مهم نیست قفل ها کجایند، مهم این است که کلید ها دست خداست.




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ